+ این نوشته رو حوالی 18 خرداد ماه امسال (1402) نوشتم؛ بعد از نمایشگاه صنعت مالی. اینکه چرا بعد چند ماه اینجا گذاشتمش، برا اینه که دوباره خیلی به دغدغههای توی این حرفهام فکر کردم؛ خیلی زیاد. رفتم و دوباره و چندباره خوندمش. یکی از دلایل اینکه اینجا خیلی کم مینویسم شاید وسواس این باشه که حرفهای چندان جدی و به دردبخوری برا ثبت در وبلاگم ندارم. شاید در واقعیت هم همینطور باشه! ولی خب آدم بالاخره یه جایی باید با این واقعیت کنار بیاد :))) مسئله اصلی اینه که به نظرم ما همیشه یادمون میره افراد میتونند انتخاب کنند که وقتشون رو برای خوندن نوشتههای ما صرف نکنند و نیازی نیست ما هزاران بار یادآوری کنیم که حرف ارزشمندی برای گفتن نداریم! ولی خب هربار محض احتیاط و برای محکمکاری هی یادآوری میکنیم! شاید برا اینکه وجدان خودمون راحت بشه و کلی از افکار و حسابوکتابهای پیچیده ذهن انسانها… بگذریم… دوست داشتم یه چیزایی اضافه کنم یا تغییراتی اعمال کنم ولی همون شکلی که قبلا گذاشته بودم، میگذارمش.
در حالی که حساب بانکیم تا به حال بیشتر از چند ده میلیون رو به خودش ندیده، بنا به اقتضای کارم و برای بخشی از محتوا، نشستم و دارم با ماشین حساب ارزش بازار شرکت «فولاد» و جایگاهش در اقتصاد و بازار سرمایه رو حساب میکنم؛ موقع واردکردن اعداد چندبار صفرهاشو میشمرم، هی سهتاسهتا از راست جدا میکنم تا برسه به ۴۸۸ هزارمیلیارد تومن و از اونور مغزم حتی پردازش نمیکنه که مجموع ارزش بازار بورس و فرابورس که رو هم میشه دههزارهزار میلیارد تومن رو درست بخونم؛ تازه وقتی به شکل میلیونمیلیاردریال مینویسند گیجکنندهتره و اینکه باید تبدیلش کنم به میلیارد ریال و یه صفرِشَم کم کنم تا تبدیل به تومن بشه و درک کنم یعنی دقیقاً چقدر، عصبیم میکنه!
در آخرین پرده از ساعتهای امروز داشتم راجع به مصرف آب صنعت و کشاورزی مینوشتم. حرفهای انتزاعی که از اینفوگرافیکهای آماری یا سخنرانیها یادگرفتم؛ صادرات آب پنهان هم مفهوم جالب توجهیه که میتونم ازش بنویسم.
محتوا رو نیمه رها میکنم و کانالهای تلگرامم رو چک میکنم؛ یکی از کانالهای اقتصادی رو باز میکنم که توش از خاورمیانه، ظهور و سقوط داعش و حرفهای خیلی قلمبهسلمبه نوشته؛ از قرارداد آتی تکسهم، تورم و خیلی چیزهای دیگه. کانال دیگهای از قیمت بیلت تانگشان که حتی تلفظ درستشو بلد نیستم نوشته، از قیمت قراضه وارداتی ترکیه و فرومولیبدن روتردام…
احساس میکنم یه قطرهام تو اقیانوس و دارم گم میشم. به زندگیم فکر میکنم، به دغدغههای معمولیم، به اینکه تو نمایشگاه برای -شاید- دغدغههای خیلی بزرگ رفتم اما اتفاقهای خیلی کوچیک و معمولی روزم رو میسازه؛ یه شوخی کوچیک، یه اذیت معمولیِ بامزه به دست دوستم و خندیدنِ باهم، خندههای ریزِ پشتِ همهی این دغدغههای بزرگ حالمو خوب میکنه.
به خودم و همکارام فکر میکنم، به دوستام؛
به اونی که دلدادگی پسرش به یه دختری و تکالیف مادریش و خواستگاری و این چیزها تو روزمرهشه ولی تو کارش باید انقدر منطقی و خشک باشه که فقط از عدد و رقمهایی که منطق میفهمدش و قلب نه، حرف بزنه؛ و در عین حال مبنای خوبی و بدیِ آدمها میشه اینکه چقدر پول بهشون بدی! اونم نه از جیبِ خودت!
بعد از خودم میپرسم جای تو کجاست و نقشت چیه؟
تویی که وقتی دارند از تورم و رشد اقتصادی و کسری بودجه دولت و این چیزها حرف میزنند دلت میره و در عین حال چنبره زدی رو کتابهای روانشناسی که قلب فردفردِ آدمها رو هدف گرفته.
بعد یاد هیتلر میفتم و چند میلیون نفری که به خاطر تمایلات درونی این فرد کشته شدند. به استالین و آدمهای دیگه فکر میکنم. یادِ پروندهی تخلفات چند ده هزار میلیاردی میفتم و به آدمهای متأثر از این پرونده و نوع روابطشون باهمدیگه فکر میکنم. با خودم میگم تکتکِ آدمها مهماند، اگر قراره که یکی از این آدمها بخاطر عقدههای درونیش دههها زندگی چندین میلیون نفر رو تحت تأثیر قرار بده. تمایلات درونی آدمها مهمه وقتی یک نفر میتونه بشینه اون بالا و بر اساس سلیقه و علائق و ایدئولوژیهای خودش، سرنوشت چنددهمیلیون نفر رو به فنا بده. وقتی یک نفر برای منفعت شخصیش نمیذاره دارو یا هرچیز مهم دیگه به دست مردم برسه، حال روحی آدمها و گرههای درونیشون مهمه. تو دنیایی که برتریطلبها قدرت رو به دست گرفتند و اکثریت مهرطلب مطیعاند و باقی در حالِ تلاش و هزینهدادن برای آزادی؛ و فضا مستعد ظهور و تداوم دیکتاتوریها، در روابط شخصی و بعد در سیاسته، تکتک آدمها خیلی مهماند.
یاد آدمهایی میفتم که میگن کار رو با مسائل شخصی قاطی نکن، تو کار احساسی رفتار نکن؛ ولی خودشون همه چی رو با کار قاطی میکنند. وقتی کسی خشمگینشون کنه زیرابشو میزنند، وقتی قدرتشون رو تهدید کنه، از دور خارجش میکنند، به حسادت فکر میکنم که یک احساس درونیه، به میل به برتری، به منفعتطلبی و بیشتر از حقِ خودمون خواستن و همهی اینها که احساسی رفتار کردن در محیطِ عدد و رقمهاست. به حسها و گرههای درونی که این عدد و رقمها رو بالا و پایین میکنه.
مثل قطرهای هستم که تو اقیانوس گم میشم و اصلاً دیده نمیشم. تو خیابون خیلی معمولی راه میرم و دغدغههای معمولی دارم. از دیدن خوراکی پشت ویترینها چشمام برق میزنه. درگیر کد تخفیفهای چند هزار تومنیام! با دیدن یه کبوتر لب جاده ذوق میکنم. یه گربه اگه تو پارک بیاد پیشم، بغلش میکنم و همه چیز خیلی معمولیه، حتی زندگی برام انقدرا جدی نیست. با بیپولی کنار اومدم و برای آینده سرمایهگذاری نمیکنم. حتی حواسم نیست از خوشیهای الانم لذت ببرم و همهش منتظرم یکی بیاد و ازم بگیردشون و نگرانم! ولی آدمهایی اونور دنیا نشستند که کشور من رو تحریم میکنند و میلیونها آدم حالشون بده و آدمهایی تو همین تهران، حوالی مرکز شهر تو ساختمونهای پاستور و جمهوری و بهارستان و جاهای دیگه نشستند و چرتکه میندازن و بهای قدرتشون رو حساب میکنند.
من ولی وقتی تو نمایشگاه دارم با عجله میدوئم که به مصاحبه برسم و از سود چندده هزارمیلیاردتومنی بپرسم، دوستم منو تو راه دست میندازه، تا چند ساعت بعدش که یادم میفته، میخندم، از ته دل، واقعی؛ من ارزون به روی دنیا میخندم اما همه چی رو خیلی گرون باهام حساب میکنه.