درس ریاضی همیشه سرفصلهای جذابی دارد؛ یعنی عنوان درسهایش خیلی قابلیت این را دارند که بتوانی آنها را لابهلای نوشتههایت بگنجانی که کلمات ساده و جملات معمولی را چند درجه پیچیدهتر کنند. برای نوشتن، همین که بدانی کاربردشان چیست یا گذری اسمشان به گوشت خورده باشد و شنیده باشی که مربوط به کدام مسائل پیچیدهاند، احتمالاً کفایت میکند.
من ترم دوی دانشگاه بودم. بهمن 92 بود. برف آمده بود. کتانیای که پوشیده بودم -یعنی تنها کتانیای که با خودم به تهران آورده بودم- مخملی بود. آن یکی را که تازه از جمعهبازار خریده بودم، دادم داداشم به خانه ببرد که برای عید نو بماند! کتانی مخملیام توی برف خیس میشد. هوا هم سرد بود. ظاهراً تهران شبیهِ سالهای قبلش نبود یا شاید من فکر میکردم که نیست؛ البته من اصلا سالهای قبلِ تهران را ندیده بودم.
ریاضی 1 را افتاده بودم، نمیدانم شبیهِ چند نفر دیگر. 8-9 نفر؟ شاید. شاید هم بیشتر. ریاضی آن قدر تنهاییام را پررنگتر میکرد که خواندنش برایم رنجآور بود، چه برسد به فهمیدنش! فکر کردن به ریاضی حتی سردی پاهایم توی کتانی خیس را هم بیشتر میکرد.
شبِ امتحان، پیش یکی دو تا از هماتاقیهایم نشسته بودم و جزوه را ورق میزدم و تا صبح بیدار مانده بودم. کاری که تا قبل از آن شب، هیچوقت نمیکردم؛ عمق فاجعه آنجا خودش را نشان داد که دیدم سر جلسه حتی چیزهایی که در 12 سال مدرسه یاد گرفته بودم هم یادم نمیآید، تصمیم گرفتم که دیگر هیچ وقت برای هیچ امتحانی از این شوخیها با خودم نکنم. دست کم، حتی اگر لای کتاب را هم باز نکرده باشم، باید یادم بیاید که سینوس صفر چیست! فهمیدم که وقتی بیدارم و خودم را میبینم و روی زمین دارم راه میروم و همه چیز ظاهراً عادی است، چقدر میتوانم متفاوت از روزهای دیگرم بشوم؛ کسی که یادش برود سینوس و کسینوس صفر و شصت و نود درجه چند میشود، اصلا من نیست؛ یک نفر دیگر است. قطعاً این آدم خیلی چیزهای دیگرش هم با منِ روزهای دیگر فرق میکند. با خودم گفتم که «اوه! چهرهی جدیدی از خودم میبینم. راستی راستی این منم؟»
قبل از این که سر جلسهی امتحان بروم هم خیالم راحت بود که قرار نیست ریاضی را پاس بشوم چون ریاضی در کنار تنهاییام ترکیب تلخی بود که از گلویم پایین نمیرفت و من را یادِ همهی چیزهایی میانداخت که احساس غربت بهم میدادند و باور کرده بودم که واقعاً فهمیدنِ بسط تیلور و سری فوریه و توابع هذلولی و از همین اسمهای عجیب و غریب که خیلیهایشان به اندازه اسمشان عجیب و پیچیده نیستند، کار من یکی نیست. ریاضی من را دچار احساس تکماندگی بین همهی آدمهایی میکرد که گمان میکردم خیلی از من باهوشترند. فهمیدنِ انتگرال سهگانه و منحنیهای قطبی کار آدمهای باهوش بود و من فکر میکردم چون تنها هستم، ضریب هوشیام هم افت کرده است.
ترم دوی دانشگاه تازه شروع شده بود؛ هوا سرد بود، برف آمده بود. هنوز ریاضی 1 ارائه نشده بود ولی ریاضی 2 را جلوتر ، در انتخاب واحد اصلی برداشته بودم که وقت حذف و اضافه، قبلی را هم بهش اضافه کنم و دوتایی باهم پاسشان کنم؛ نه که دلم بخواهد، ترم دومی بودم و فکر میکردم مجبورم که این کار را بکنم.
جلسه اول بود یا دوم؟ استاد ریاضی، همان استادِ ترم قبل بود. یکی از 2-3 ردیف اول نشسته بودم. تنها و از درون ترکخورده. استاد درس را شروع کرده بود. از چی حرف میزد؟ انتگرالهای ناسره؟ سریهای توانی؟ یادم نیست. حس میکردم توی کلاس وصلهی ناجورم. حس آدمِ خنگی را داشتم که بین کلی دانشجوی باهوش که ریاضی یکشان را پاس کردهاند، نشسته و هیچ چیزش شبیه آنهای دیگری که کنارش یا در فاصله چندمتریاش نشستهاند، نیست.
چند دقیقه بعد یک عطر آشنا در فضا پیچید و روی عصبهای بویاییام نشست و بعد به مغزم رسید. به دستگاه عصبی مرکزی. مغزم باید فرمان میداد، چون این جور وقتها که پیامی بهش میرسد، باید این کار را بکند. سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم که ببینم بوی عطر از کجا میآید؟
از فضای سیناپسی بین نورونها که حرف میزنند، تصویری که توی ذهنم ساخته میشود این است که یونها وقتی قرار است از پایانهی آکسون به دندریت نورون بعدی برسند، در فضای سیناپسی سوار لنج میشوند و به ساحل که رسیدند، پیاده میشوند و هی این قدر سوار و پیاده میشوند تا پیام را به سیستم عصبی مرکزی برسانند و بعد منتظر میمانند که مغز جواب نامه را برگرداند.
مولکولهای عطر هی به نورونهای بویاییام متصل میشدند، بعد چندتا یون طفلکی این همه سوار و پیاده میشدند و مغزم هی جواب نامه را برمیگرداند که الان باید به روال سابق بنشینی یک گوشه و گریه کنی، مثل وقتهایی که توی اتاق و روی تخت، پتو را روی سرت میکشیدی و گریه میکردی؛ ولی مثل این که یک مقاومتی وجود دارد که نمیگذارد جوری که انتظار داریم، پروژه جلو برود. یک جای کار میلنگد.
حس کردم شبیهِ آدمهایی که دور تا دورشان یک دیوار شیشهای کشیده شده، شبیه ماهی توی تنگ، از همهی بچههای کلاس و از استاد جدا شدم. این جور تصویرها مگر فقط برای توی فیلمها نبود؟ بغض گلویم را گرفته بود ولی نمیتوانستم اشک بریزم. انگار که روحم از کلاس کنده شده باشد، صدای خنده و شوخیهایمان در روزها و ماههای قبل توی سرم چرخید و چرخید و من را به یک دنیای دیگر پرت کرد؛ دنیای دیگری که در آن دانشجوی خنگی که ریاضی یکش را افتاده نبودم، دنیای دیگری که در آن تنها نبودم، دنیای دیگری که چون در آن تنها نبودم، ضریب هوشیام هم افت نکرده بود.
چقدر طول کشید کلاس تمام شود؟ یادم نیست. بعدش کجا رفتم؟ کسی بود که باهاش حرف بزنم؟
ترم آخر دانشگاه که شدم، البته بعد از کش و قوسهای مرخصی و تصمیم انصراف و از همین جور برنامهها، تیر 98 بود. معادلات دیفرانسیل را نگه داشته بودم برای ترمهای آخر؛ هرچیزی که به ریاضی ربط داشت، من را یاد این میانداخت که تنهایم. معادلات دیفرانسیل حتی از ریاضی 2 هم ترسناکتر بود؛ حتی از آن هم بیشتر من را شبیهِ همان دانشجوی ترم دویی میکرد که به خیالش بین 50-60 تا دانشجو نشسته بود که از خودش خیلی باهوشتر بودند.
معادلات دیفرانسیل مرتبه دوم و بالاتر، اپراتور معکوس، چند جملهای لژاندر، تابع گاما، معادلهی بسل و تبدیل لاپلاس و از همین چیزها اسمهایشان هم ترسناک بود.
برگهی امتحان را که تحویل مراقب دادم، از شش تا سوال امتحان ششتایش را هم جواب داده بودم؛ چون تنها نبودم یا آدمی که تنهاست لزوماً ضریب هوشیاش افت نمیکند؟ این یک معادلهی دیفرانسیل مرتبهی n است که با تبدیلات لاپلاس هم حل نمیشود.