لوگو ساقی نبی لو
نوشته های شخصی ساقی نبی لو

وقتی در حال نوشتن بودم، مدام چیزهایی یادم می‌آمد که به نظرم می‌رسید باید در مقدمه توضیح بدهم؛ این که خودم حواسم هست که چقدر متن خام است و نیاز به حذف و اضافه‌های زیادی دارد، این که جای خیلی چیزها توش خالی است و بخش زیادی‌ش کاملاً تعمدی بوده است. به قول یکی از دوستان سابقم، متن دندانه‌دار است و می‌دانم آن‌طوری که باید، روان نیست. خودم دلم می‌خواست خیلی از جمله‌ها را تغییر بدهم ولی دوست داشتم قبل از این که کلا بی‌خیال تمام‌کردن و انتشارش بشوم، پرونده‌اش را ببندم و خیلی سخت نگیرم.

هنوز بلد نیستم که خوب روایت کنم. با خودم فکر کردم چه چیزی بهتر می‌تواند غم‌هایم را در این سفر نشان بدهد؟ این که از خیلی چیزهایی که باید نوشته شود حرفی نزنم و مثلاً شبیه روایت‌هایی از نویسنده‌های مطرح، یک نفر راجع بهش بگوید که نویسنده در متن اصلا به این‌ها اشاره نکرده، احتمالاً می‌خواسته این را به ما بگوید یا نشان می‌دهد که از درون به خاطر فلان چیز ناراحت بوده و از همین نقدهایی که راجع به آثار شاخص هنری می‌نویسند!


پنج‌شنبه صبح، چهارم اسفند، بود که پیامی از روابط‌عمومی فولاد مبارکه اصفهان روی صفحه‌ی گوشی‌ام ظاهر شد که یک تماس از دست رفته هم کنار نوتیفیکیشنش جا خوش کرده بود؛ جشنواره و نمایشگاهی با عنوان «مسیر زآینده» قرار بود که در دانشگاه صنعتی اصفهان برگزار شود و فولاد مبارکه متولی برگزاری آن بود و ما هم دعوت بودیم! انتهای پیام نوشته شده بود برای ایاب و ذهاب و اسکان نیز برنامه‌ریزی شده است. موضوع جشنواره و نمایشگاه، رونمایی از دستاوردهای شرکت‌های دانش‌بنیان و استراتژی جدید فولاد مبارکه در مسیر همراهی و همکاری با این شرکت‌ها و تثبیت نگرش نوآورانه در مجموعه بود.

ذوق‌زده شدم؛ خیلی سریع تماس گرفتم و اطلاع دادم که می‌آیم. بعد با خودم فکر کردم که شاید بهتر بود چون قرار است با اتوبوس برویم و خبری از پرواز نیست، حداقل کمی ژست بگیرم و خودم را چندان مشتاق نشان ندهم؛ احتمالاً مثل خیلی‌های دیگر! ولی خودم هم می‌دانستم که از این جنس آدم‌ها نیستم؛ سال‌های گذشته برای شرکت در ایونت‌های یک روزه‌ی کارآفرینی ساعت 12 شب سوار اتوبوس از پایانه بیهقی می‌شدم و 5.5 صبح اصفهان بودم و تا شب یک ریز خودم را می‌بستم به چای و نسکافه که بین روز خوابم نبرد. نزدیک غروب هرکس بار و بندیلش را جمع می‌کرد و می‌رفت پی زندگی‌اش. دکتر مرتضی تسخیری، مربی کارآفرینی، برنامه را که جمع‌بندی می‌کرد و در آن بین مثلاً می‌پرسید: «خانم نبی‌لو، نظر شما چیه؟»، من گیج و منگ فقط نگاهش می‌کردم و می‌گفتم: «ببخشید، چی گفتید؟»؛ و شب هم خسته و کوفته حوالی ساعت 11-12 دوباره سوار اتوبوس می‌شدم و به تهران برمی‌گشتم. هرچند که من دیگر آن دختر 23-24 ساله‌ی دانشجو نیستم که به کارآموزی می‌رود؛ حالا مدیرمسئول یک رسانه‌ام، برخلاف بقیه‌ی مدیرمسئول‌ها که تلاش می‌کنند پرستیژشان را حفظ کنند و البته به میزان قابل توجهی عدد سنم کمتر از همان‌هاست و تجربه‌ی کاری‌ام؛ برای همین ترجیح می‌دهم همچنان ذوق‌زده به نظر بیایم و مثل بقیه پرستیژم را حفظ نکنم؛ همین باعث ‌می‌شود بقیه جدی‌ام نگیرند و این را به خوبی می‌دانم و مثلاً هر یکی دو هفته یک بار از خودم می‌پرسم: «بد نیست که جدی‌ت نمی‌گیرند؟» و کمی افسرده می‌شوم ولی از فردا دوباره همان آدم سرخوشی می‌شوم که دکتر تسخیری می‌گفت کاملاً از چهره‌اش احساس درونش بروز پیدا می‌کند و «این بده برای مذاکره!»

غرضم از نوشتنِ این متن، گزارش لحظه به لحظه‌ی سفر دو روزه‌ام به اصفهان نیست؛ قرار نیست سفرنامه بنویسم یا حتی یک گزارش تخصصی از آن چه در رویداد و کارخانه دیدم؛ چون لحظه‌هایی که در اتوبوس و بعد از آن در هتل و بعدتر در رویداد و کارخانه گذشت، حالا به شکل مبهمی در خاطرم مانده است. حواس‌پرتی دردِ مزمن این روزهایم شده و معمولاً چیزی را به خوبی به حافظه‌ام نمی‌سپارم؛ چه برسد به این که از ابتدا تصمیم نگرفته باشم که آن‌چه گذشت را روایت کنم و لااقل این باعث شود که آگاه‌تر در لحظه حضور داشته باشم و خوب ببینم و خوب بشنوم.

مسیر رفتنمان به اصفهان بیش از حد انتظار طول کشید؛ ساعت دو و نیم ظهر سوار اتوبوس شده بودیم، ساعت 3:10 اتوبوس حرکت کرده بود و ساعت حدود ده و ده دقیقه شب بود که به هتل رسیدیم؛ به معنای واقعی کلمه بدنمان له و کوفته بود. بعد از پر کردن فرم‌ها و دادنِ کارت ملی ، اتاقمان را تحویل گرفتیم؛ به طبقه هفتم رفتیم که شام بخوریم و بعد از آن به اتاق برگشتیم و به انتظار برنامه‌ی فردا، خوابمان برد.

صبح ساعت حوالی 9- 9.5 بود که به سالن همایش دانشگاه صنعتی اصفهان رسیدیم؛ سالن تقریباً شلوغ بود و هرکسی مشغول انجام کاری! حرف‌زدن با بغل‌دستی، تنظیم سه‌پایه و دوربین، تست‌کردن میکروفون سالن و از همین دست کارها. کمی جلوتر که رفتم، تقریبا وسط سالن که فضای خالی بیشتری بین دو ردیف صندلی‌ها گذاشته اند که رفت و آمد راحت‌تر بشود، سمت چپ سالن، سردبیر رسانه‌ی ایراسین را دیدم که مثل همیشه با انرژی ظاهراً تمام‌نشدنی‌اش در حال این ور و آن ور دویدن و هماهنگ‌کردنِ کارها بود. من را که دید، سلام و احوال‌پرسی گرمی باهم داشتیم و گفت که کنار بقیه‌ی دوستانِ ایراسینی بنشینم. هرکسی یک لپتاپ روی پایش گذاشته و منتظر شروع برنامه بود. وقتی نشستم، پاکت دکمه‌داری که جلوی در بهمان داده بودند را باز کردم و دیدم در کنار یکی دوتا برگه که سین برنامه و معرفی جشنواره بود، داخل یک پلاستیک کوچک، پیچ و مهره‌ای که تقریباً یک‌سومِ یک بند انگشتِ اشاره می‌شد، برایمان گذاشته‌اند. با بغل‌دستی‌هایم تلاش کردیم حدس بزنیم که نشانه‌ی چیست و خب می‌دانستم که باید منتظر باشیم یکی از سخنران‌ها بیاید و اسرار هویدا کند.

برنامه به شکل رسمی شروع شد و مجری از سخنران اول دعوت کرد که روی سن بیاید؛ یحیی پالیزدار، مدیرعامل شرکت پشتیبانی و توسعه‌ی فناوری و نوآوری فولاد مبارکه، آمد که صحبتش را شروع کند. خوبی برنامه این بود که مثل خیلی همایش‌های خسته‌کننده‌ی دیگر قرار نبود سخنران‌ها پشت تریبون بایستند و ما چند دقیقه فقط به یک نقطه زل بزنیم و احیاناً در دقایق اول حواسمان به هزارجای دیگر برود و رشته‌ی تمرکزمان پاره شود.

از قبل تصمیم نگرفته بودم که برنامه را به صورت لحظه‌ای پوشش دهم. لپتاپم پیش یکی از همکاران مانده بود و نتوانسته بودم با خودم به اصفهان بیارمش و با توجه به شرایط جسمی‌ام، درد مزمن گردن و انگشتان دستم، تصمیمی برای نوشتن نداشتم اما یحیی پالیزدار که شروع به صحبت کرد، خیلی سرحال و پرانرژی بود؛ با همان میکروفون‌ یقه‌ای امکان این را داشت که روی سن راه برود و با هیجان قصه‌اش را برایمان تعریف کند. حقیقتش را بخواهم بگویم با تصورم خیلی متفاوت بود! به چشم یک شخص خیلی آرام و کم‌صحبت می‌دیدمش ولی واقعیت متفاوت از تصورم بود. ناخودآگاه شروع به نوشتن کردم؛ کاری که هیچ‌وقت در هیچ برنامه‌ای نمی‌کردم. من همیشه آدمِ سر فرصت و با حوصله کار کردن بودم. دومین بارم بود که تصمیم گرفته بودم یک سخنرانی را پوشش خبری بدهم. هرچند که وقتی حرف‌هایش تمام شد و من با عجله مشغول راست و ریس کردنِ نوشته‌هایم بودم، محمدیاسر طیب‌نیا، مدیرعامل فولاد مبارکه اصفهان، روی سن آمد و شروع به صحبت کرد و متاسفم که بگویم تقریباً کل حرف‌هایش را از دست دادم! ناگفته نماند که تا چند ساعت بعد وجدان‌درد داشتم که بخش مهم برنامه را از دست داده‌ام؛ همین شد که وقتی به نمایشگاه رفتیم یک مصاحبه اختصاصی از او گرفتم که مثلاً وجدان‌دردم فروکش کند!

یحیی پالیزدار برایمان روایت کرد که از کجا شروع کردند و حالا به کجا رسیده‌اند؛ او معتقد است یکی از چالش‌های سختی که در این مسیر پشت سر گذاشته اند، ایجاد اعتماد متقابل بین شرکت‌های دانش‌بنیان و صنعتگران بوده‌است و اینکه این نگرش را در بقیه ایجاد کنند که فولاد مبارکه در انتخابش و راهی که پیش گرفته، جدی است؛ واقعا جدی! و حالا به نتایج خوبی رسیده‌اند و برایمان خبرهای خوشحال‌کننده دارند.

مدیرعامل فولاد مبارکه که صحبت‌هایش را شروع کرد، من مشغول بالا و پایین کردن یادداشت‌هایم و بارگزاری‌اش در سایت بودم؛ فقط وقتی همان پیچ و مهره که ازش حرف زده بودم را بالا برد و بهمان نشان داد، توانستم حواسم را جمع کنم تا ببینم قصه‌اش چه بوده!

محمدیاسر طیب‌نیا از این گفت که وقتی فولاد مبارکه اصفهان کارش را شروع کرده، همین پیچ و مهره‌ی کوچک را هم وارد می‌کرده و وابستگی کامل به فناوری‌های خارج از کشور داشته است اما حالا نه تنها بیش از صد هزار قطعه را بومی‌سازی کرده؛ بلکه دارد فناوری‌های مورد نیازش را هم خلق می‌کند و این راهی را که رفته مدیون «نگرش نوآورانه»ای است که در سازمان جاری است؛ او حالا به کیمیاگران فولادی افتخار می‌کند که با اکسیر نوآوری، ارزش سنگ آهن را چندده‌هزار برابر می‌کنند.

بعد از چند سخنرانی دیگر و رونمایی از استراتژی جدیدی که فولاد مبارکه قرار است از این به بعد پیش بگیرد، همایش تمام شد و باهم به برج فناوری که کمی دورتر از سالن همایش بود، رفتیم. از اتوبوس که پیاده شدیم، فکر می‌کنم چیزی حدود 200-300 متر را تپه‌نوردی کردیم تا به برج فناوری برسیم.

صادقانه بگویم، من به جای اینکه وارد اتاق‌ها شوم و دستاوردهای شرکت‌ها که مثلاً کل این برنامه به افتخار کارهای آن برگزار شده‌بود را ببینم، همه‌ش توی راهرو بودم و هی از سر به ته و دوباره از ته به سر می‌رفتم! دنبال این بودم که یک مصاحبه از مدیرعامل فولاد مبارکه بگیرم و البته از بقیه‌ی مدیران و مسئولانی که آن جا بودند. وقتی که خیالم راحت شد که رسالت خبرنگاری‌ام برای حضور در این نمایشگاه را انجام داده‌ام، رفتم ناهار خوردم و بعد که کمی با بچه‌ها گفتیم و خندیدیم و در همان سالن چرخیدیم و هی یکی گم ‌شد و دنبالش گشتیم تا بلکه همه یک‌جا جمع شویم، برویم و سوار اتوبوس شویم، بالاخره شبیه قطاری که هرچند دقیقه یک بار یکی از واگن‌هایش کنده می‌شد و دوباره بهش می‌چسبید، به سمت اتوبوس روانه شدیم.

ساعت تقریبا 4 عصر بود که به هتل رسیدیم. سردرد و گردن‌درد امانم را بریده بود و بندبند انگشتان دست چپم هم یک جوری گزگز می‌کردند که من را یاد تمام بلاهایی که در 9 سال گذشته سرشان آورده‌ام، می‌انداختند و یک جور حس شرمساری بهم می‌دادند. روی تخت دراز کشیده بودم و تق… توق… 6تا کلید چراغ‌های اتاق را که در گوشه و کنار و سقف آن نصب شده بودند، و روی کشوی کوچک بین دو تخت بود که راحت دستمان به آن برسد، یکی یکی روشن و خاموش می‌کردم تا ببینم کدام چراغ نور کمتری دارد و در عین حال به حد کافی اتاق را روشن می‌کند تا هم‌اتاقی‌ام به کارهایش برسد. حس وحشتناکی از درد و عجز توی سرم بود و نور هم که انگار به زور داشت به چشم‌هایم تجاوز می‌کرد و دردم را شدیدتر! شالم را نواری چندلایه کردم و روی چشم‌هایم گذاشتم تا سیاهی جای سرخی زیر پلک‌هایم را پر کند. منتظر جواب دوستم بودم که قرار بود باهم به اصفهان‌گردی برویم و از طرفی همان‌طوری که رو به سقف دراز کشیده بودم، لحظه‌شماری می‌کردم که هم مُسکن اثر کند و هم چند دقیقه‌ای خوابم ببرد تا ساعت‌هایی که باید به بهترین شکل ممکن کنار دوستم، عاطفه، که قرار است بعد از 5 سال، برای بار دوم در عمرم، ببینمش، آکنده از درد و بدخلقی نشود. داشتم با افکار آشفته‌ام که معمولاً این‌جور وقت‌ها به سراغم می‌آید دست و پنجه نرم می‌کردم که خوابم برد و حدوداً نیم ساعت بعد با صدای زنگ گوشی بیدار شدم؛ عاطفه بود که می‌خواست اطلاع بدهد که نزدیک است و باید آماده شوم. از جزئیات آن شب می‌گذرم که به‌جای اصفهان‌گردی که معمولاً به گشت‌وگذار در سی‎‌وسه پل، چهلستون و میدان نقش جهان و مثل آن تعبیر می‌شود، بیشتر به کافه‌گردی و قدم‌زدن در خیابان‌های اطراف کلیسا گذشت و اینکه برای هم تعریف کردیم طی این چند سال چه اتفاقاتی برایمان افتاده و حالا چه می‌کنیم.

شب بعد از این که شام را در یکی از کافه‌های اطراف سی‌وسه‌پل خوردیم، به هتل رفتیم که مثلا در رستوران آن که طبقه هفتم بود، باهم یک چای هم به بدن بزنیم تا به قول معروف سنگینی فست‌فودی که خورده بودیم را «بشوره ببره». به قول عاطفه، با آن لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش خدا هیچ‌کس را سُبُک نکند؛ چون گارسون رستوران گفت که باید به کافه‌ی طبقه‌ی همکف برویم و اینجا چای سرو نمی‌شود! و دیشب قضیه‌اش فرق می‌کرد؛ احتمالاً به خاطر این که خسته و کوفته از راه رسیده بودیم و نخواسته بودند دست رد به سینه‌مان بزنند. آن جا بود که از یکی دوتا از همسفرانم شنیدم که قرار است فردا صبح ما را به اصفهان‌گردی ببرند و همین بهانه دستم داد که بی‌خیال میدان نقش جهان که قرار بود دوتایی بعد از شام برویم، شوم و بقیه‌ی وقتی که با عاطفه هستم را همچنان به خودمان دوتایی اختصاص بدهم! به کافه‌ی طبقه‌ی همکف رفتیم. بعد از سفارش دوتا چای، به حرف‌هایمان ادامه دادیم! بعد دوتایی به اتاق من رفتیم و حرف‌هایمان را از سر گرفتیم و ساعت حدود 23:40 بود که علیرغم اصرار من برای ماندن، عاطفه به خاطر کلاسی که صبح داشت، به خانه برگشت و من که از شدت خستگی و خواب‌آلودگی باید چشم‌هایم را با چوب کبریت باز نگه می‌داشتم، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح ساعت حدود 4 بود که از خواب بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. از جایم بلند شدم و کیبورد بلوتوثی‌ام را به گوشی وصل کردم و گوشی را به هولدر! و شروع به پیاده‌سازیِ گفت‌وگویم با محمدیاسر طیب‌نیا، مدیرعامل فولاد مبارکه، کردم. وقتی که تمام شد، از چیزی که انتظارش را داشتم، بیشتر باب میلم شد. متن نهایی را روی سایت به صورت پیش‌نویس بارگزاری کردم و برای صبحانه به کافه‌ی طبقه‌ی همکف رفتم. بعد از صبحانه، به کافه‌چی هتل گفتم برایم یک قهوه بیاورد؛ بیدار شدنم از ساعت 4 معنایش این بود که قرار است وسط روز چرت بزنم و برنامه‌ی سنگینی که برایمان چیده‌اند و شوق دیدن مجتمع فولاد مبارکه را به خواب‌آلودگی‌ام ببازم. برای همین بهش گفتم لطفاً یک قهوه با کافئین زیاد برایم بیاور؛ روی زیاد هم تأکید کردم، گفتم مثلاً دبل اسپرسو. گفت‌وگو را منتشر کردم، در سایت و جاهای دیگری که می‌توانستم.
قرار بود ساعت حدود 8:15 ماشین جلوی هتل دنبالمان بیاید و بعد تا جایی که وقتمان اجازه می‌دهد بعضی از مکان‌های تاریخی اصفهان را ببینیم. هرچند که تا همه آماده شویم ساعت از 9 هم گذشت ولی بالاخره ما سوار ماشین و راهی چهلستون شدیم.

سوار مینی‌بوس که شدیم، آقای شیروانی خودش را تورلیدر ما معرفی کرد و این که قرار است چندساعتی را کنار هم بگذرانیم و از قصه‌های تاریخ برایمان روایت کند. من اولین بارم بود که به چهلستون می‌رفتم؛ هیچ‌وقت راجع بهش جست‌وجو نکرده بودم، با این‌که اسمش را هزاران بار شنیده بودم. برای همین همیشه تصورم این بود که یک ربطی به سی‌وسه‌پل دارد ولی نمی‌دانستم چه ربطی و بهش هم فکر نکرده‌بودم! در این حد از مرحله پرت بودم! خلاصه این که همه چیز خیلی با تصور من فرق داشت. ما شبیهِ مهمان‌هایی که از کشورهای همسایه و از راه دور به دیدار شاه عباس صفوی آمده بودند، مبادی آداب زیارت یک شاه به سمت ورودی کاخ قدم برداشتیم؛ با تصویرسازی آقای شیروانی، یک شنل قرمزی خشمگین را توی ذهنم مجسم کردم که چاق است و سبیل‌های بلندی دارد و الان از کاخ خارج می‌شود و به استقبالمان می‌آید.

تقریباً می‌شود گفت مدت زیادی است تصمیم گرفته‌ام در این جور جاها و یا جاهای تفریحی و دورهمی‌ها به جای عکس گرفتن، حواسم به اینجا و اکنونی که در آن هستم، باشد؛ برای همین بیشتر از این که مشغول عکس گرفتن از در و دیوار و نقاشی‌ها شوم، سعی کردم با دقت به روایت‌های آقای شیروانی گوش کنم. بعد از این که قصه‌های نقاشی‌های روی دیوارهای کاخ تمام شد، بیرون آمدیم و به سمت میدان نقش جهان رفتیم. از چهارضلعی که پیش رویمان بود، به مسجد جامع عباسی رفتیم تا در وقت کمی که برایمان باقی مانده بود، کمی از قصه‌های آن‌جا بشنویم و بعدش راهی مجتمع فولاد مبارکه شویم. در لحظه‌های آخری که آقای شیروانی با ما بود، حرف از سوغاتی و بعد دوغ و گوشفیل شد و جدی‌جدی قرار شد برایمان دوغ و گوشفیل بگیرند.

به هتل برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم، کارت‌ملی‌هایمان را تحویل گرفتیم و دوباره سوار ون شدیم که ما را تا یک جایی که دیگر برای اتوبوس‌ها ممنوعه نبود، برساند. بین راه خندیدیم؛ خیلی زیاد. همین!

بعد سوار اتوبوس شدیم؛ هیچی از این که توی اتوبوس چه اتفاقاتی افتاد توی ذهنم نمانده. از آن قسمتی مبهم توی ذهنم مانده که به حراست مجتمع فولاد مبارکه رسیدیم و بعد به ساختمان مرکزی مجتمع رفتیم. قبلش بود که ناهار خوردیم یا بعدش؟ یادم نیست. بعد از ناهار دوباره سوار اتوبوس شدیم و تا به واحد آهن‌سازی برسیم، آقای نصراللهی توضیح می‌داد که سمت چپ و راست جاده چه خبر است و چه کارهایی دارد انجام می‌شود؟ از صبح که در چهلستون و میدان نقش جهان می‌گشتیم، همه‌ش سرمان بالا بود تا نقاشی‌هایی که روایتشان را می‌شنیدیم، ببینیم و حالا با هر جمله‌ی آقای نصراللهی که سمت راست جاده… ما سرمان را به طرف راست می‌چرخاندیم و چند ثانیه بعد که می‌گفت سمت چپ جاده، سرمان را به طرف چپ می‌چرخاندیم و بعد از چند دقیقه عضلات گردنم دچار سرگیجه شدند و به خودشان پیچیدند! بالاخره پیاده شدیم و به واحدی رفتیم که کوره‌های قوس الکتریکی در آن بود. بهمان گفتند که عکس نگیریم، برای همین اصلا گوشی‌ام را از جیبم بیرون نیاوردم.

کلاه ایمنی را روی سرم گذاشتم. فضا خودش به اندازه‌ی کافی ترسناک بود؛ پر از ماشین‌های غول‌پیکری که نمی‌شد باهاشان حرف زد. حالا سروصداهایی که از خودشان درمی‌آوردند، فضا را ترسناک‌تر هم کرده بود. شنیدم که یکی از خبرنگارها گفت اینجا آدم را یاد «مرگ» می‌اندازد. این همان تصویری بود که وقتی برای فیلم‌برداری به مجتمع جهان‌فولاد سیرجان رفته بودیم، در ذهنم نقش بست؛ این که همه چیز اینجا بی‌اعتنا به حضور تو، به صورت خودکار حرکت می‌کند و تو وقتی کنار یکی از این ماشین‌ها می‌ایستی آن‌قدر کوچکی که حس ناتوانی بهت دست می‌دهد و مثلاً هرچقدر جیغ بکشی و از ماشین‌ها بخواهی بایستند و حرکت نکنند، نه کسی صدایت را می‌شنود و نه اصلا بهت محل می‌گذارند. شبیهِ تنهایی ِ بعد از مرگ است. آن‌جا وقتی سرم را چرخاندم و دیدم هیچ کس توی مجتمع نیست و مگنت‌های غول‌آسا ولی همچنان دارند بیلت‌های دو تُنی را جابه‌جا می‌کنند و هربار که خوراک درون کوره‌ها شارژ می‌شود، آتش زبانه می‌کشد و صدای مهیبی توی سالن پر می‌شود، ترس همه‌ی وجودم را گرفت و به سمت در خروجی دویدم. همسفرهایم کارشان تمام شده بود و انگار منتظر من بودند.

صدای کوره‌های مجتمع فولاد مبارکه به مراتب مهیب‌تر از قبلی بودند ولی تفاوتش آن‌جا بود که دیگر تنها نبودم؛ هرچند که همچنان از صدا می‌ترسیدم ولی زیبایی خیره‌کننده‌ی آهن مذاب من را همان‌جا میخکوب‌کرده بود تا بایستم و به کوره‌ها زل بزنم، تا جایی که وقتی سرم را برگرداندم، برای چند ثانیه جلویم را رنگی‌رنگی می‌دیدم و مجبور شدم دست کسی را بگیرم تا بتوانم به راهم ادامه دهم.

از واحد آهن‌سازی که بیرون آمدیم، دوباره سوار اتوبوس شدیم و تا به واحد نورد گرم برسیم، همان حکایت سمت چپ و راست جاده!

واحد نورد گرم فولاد مبارکه، درازایش چیزی حدود هزار و صد متر است؛ برای همین آقای نصراللهی گفت اگر کسی گرما اذیتش می‌کند، در اتوبوس بماند. ما برای اینکه کمتر در معرض گرمای شدید اسلب‌هایی قرار بگیریم که در کوره‌های پیش‌گرم سرخ می‌شدند و بعد وارد سالن می‌شدند، از انتهای سالن به سمت ابتدایش رفتیم.

وقتی وارد شدیم، ورق‌های رول‌شده داشتند شماره‌گذاری می‌شدند. در کل مسیرِ یک کیلومتریِ واحد نورد گرم، یک غلتک بزرگ و دراز با عرض حدوداً یکی دو متر بود که اسلب‌ها که هرکدام احتمالا چیزی حدود 12 متر طول داشتند، رویش سر می‌خوردند و به جلو می‌رفتند و در هر مرحله تغییراتی که لازم بود رویشان اعمال می‌شد تا در انتها به ضخامتی که مد نظر بود، برسند. مثل فیلمی که از آخر به اول پخش شود، فرآیند تولید ورق‌ها را از روی مسیر باریک حفاظ‌داری که در ارتفاع چند متری و با فاصله از آن غلتک طویل درست شده بود و به اندازه‌ی عبور یک نفر و به زحمت و با تنه‌زدن برای عبور دو نفر عرض داشت، دیدیم.

ابعاد دقیق اسلب‌ها را نمی‌دانم اما به استناد چیزهایی که خوانده‌ام، احتمالاً حدود 12 متر طول و 1.25 متر عرض و تقریباً 23 سانتی‌متر ارتفاع دارند. این قطعه‌ی فولادی که اول راه سرخ و بینهایت داغ بود، با سرعت و سروصدای زیادی روی غلتک به سمت انتهای سالن حرکت می‌کرد و بلافاصله اسلب بعدی پشت‌سرش روی غلتک قرار می‌گرفت؛ آب سرد رویش پاشیده می‌شد و تا ارتفاع یکی دو متری‌اش را بخار آب پر می‌کرد و بقیه‌ی آب زیر غلتک ریخته می‌شد و به سمت ورودی محل پساب می‌رفت. از فاصله‌ی چند متری، حرارتش توی صورتم می‌خورد و هرچند دقیقه یک بار که از کنار پنجره‌ای، روزنه‌ای چیزی رد می‌شدم و خنکی هوا را حس می‌کردم، می‌ایستادم و نفسی تازه می‌کردم و به راه‌رفتن ادامه می‌دادم.

انتهای سالن، اتاق مانیتورینگ بود؛ جایی که در و دیوارش بهمان نشان می‌دادند داخل سالن‌ها چه خبر است. بعد از توضیحات آقای نصراللهی، دوباره سوار اتوبوس شدیم. این بار به سمت تصفیه‌خانه‌ی آب‌ رفتیم. بین راه آقای نصراللهی برایمان توضیح داد برای اینکه مطمئن شوند این آب‌ها به اندازه‌ی کافی از مواد مضر و سموم تصفیه شده‌اند، فولاد مبارکه پرورش ماهی کپور هم راه انداخته که سلامت ماهی‌های توی این حوض‌ها معنی‌اش این است که حال آب به حد کافی خوب است! پیاده شدیم، بوی خیلی بدی می‌آمد؛ از هوای اطراف فاضلاب و تصفیه‌خانه جز این انتظاری نمی‌رفت! به شوخی به آقای نصراللهی گفتم که «فولاد مبارکه حتی ماهی‌هاشو هم بومی‌سازی کرده!» برای بعضی‌ها سوال شده بود که نکند ماهی ناهار هم از همین ماهی‌ها بوده؟ هرچند که من هنوز نمی‌دانم فرقش چیست که از همین‌ها باشد یا ماهی بیرون؟ و خب آقای نصراللهی خیالشان را راحت کرد که نه، نبوده است.

سفرمان داشت به آخر می‌رسید؛ سوار اتوبوس شدیم و به سمت بیرون مجتمع به راه افتادیم. برایمان دوغ و گوشفیل خریده بودند. من تا قبل از آن نمی‌دانستم که گوشفیل دقیقاً به چه چیزی می‌گویند؟ ولی بعد که دیدم چیزی شبیه زولبیاست و به همان شیرینی و خوشمزگی است، تا جایی که رویم می‌شد، از جعبه برداشتم و خوردم؛ یعنی حتی یک بار هم تعارف آقای نصراللهی را رد نکردم!

از یک جایی که دقیقاً نمی‌دانم کجا بود، پیاده شدیم و سوار اتوبوس اصلی شدیم که قرار بود ما را به تهران برساند. از آقای نصراللهی هم تشکر و خداحافظی کردیم.

مسیر برگشت به تهران ترافیکش کمتر بود و سریع‌تر رسیدیم. البته بین راه برای شام هم توقف کردیم، در مجتمع تفریحی که اسمش یادم نیست.

ساعت حدود 12 و ربع بود که نرسیده به آزادگان، همان‌جایی که روی نقشه نوشته اتوبوس‌های بین شهری گذری، پیاده شدم. در طول راه اصفهان به تهران، یک جورهایی احساس غربت داشتم که قرار است تا ترمینال بیهقی بروم و دوباره این همه مسیر را تنهایی این وقت شب به سمت پایینِ شهر، یعنی شهرری برگردم؛ برای همین تو فکر این بودم که کاش نزدیکی‌های خانه پیاده شوم. بعضی وقت‌ها ترس‌های عجیبی توی دلم می‌افتد؛ انگار که قرار بود نیمه‌ی شب کنار آزادراه خلیج فارس، تک و تنها رهایم کنند و من مجبور باشم آن جا بایستم تا ماشین اسنپ پیدایش شود. از این جور ترس‌ها همیشه داشته‌ام؛ به قول جفری یانگ توی تله‌ی رهاشدگی افتاده‌ام؛ این که انگار قرار است همه بروند و من را تنها بگذارند. برای همین از پیاده‌شدن در جاهای خلوت، مثلا کنار اتوبان‌ها که هیچ فرد پیاده‌ای نیست و ماشین‌ها همه با سرعت در حرکتند، می‌ترسم؛ از صدای زوزه‌ی باد و هوای سرد و هرچیزی که احساس تنهایی را در من زنده می‌کند.

امیر اسدخانی، خبرنگار اقتصادآنلاین، که به قول خودش آن قدر پاوربانک بهش داده بودم که یک جورهایی نسبت بهم احساس دین می‌کرد، گفت که همه چیز را برایم ردیف می‌کند؛ البته نه بخاطر پاوربانک! وقتی نزدیک شدیم، خواب بود، مجبور شدم بیدارش کنم. برایم اسنپ گرفت و با راننده اسنپ هماهنگ کرد که کجاییم و چند دقیقه دیگر می‌رسیم و کجا بایستد و به راننده اتوبوس گفت کجا نگه دارد و بعد آقای فولادی که در طول سفر همراهمان بود و از «فولاد»ی‌ها بود، تا دم ماشین اسنپ همراهی‌ام کرد و شماره‌اش را گرفتم که وقتی رسیدم بهش اطلاع بدهم. حدوداً ده دقیقه بعد دم در خانه بودم.

به خانه که رسیدم هنوز داشتم به ترس‌هایم فکر می‌کردم و به خیلی چیزهای دیگر؛ به کارهایی که باید بکنم، به مصاحبه‌ها، به این که در اس‌ام‌اس به آقای نصراللهی گفته‌بودم خوب شد حرف مسائل مالی را پیش کشیدید، وگرنه خودم نمی‌دانستم چه جوری باید مطرحش کنم. تا خوابم ببرد به خیلی چیزها فکر کردم؛ به ترس‌هایی که دارم، به کارهایی که دوستشان ندارم ولی ناچارم که انجامشان دهم چون کسی قرار نیست حواسش به این باشد که من از چه کارهایی می‌ترسم و کدام‌ها را دوست ندارم. تنها چیزی که در کارم ازش مطمئن بودم این بود که هرچه در چنته دارم را وسط می‌گذارم؛ منتها پرونده‌ی ترس‌های همیشگی من در کار با فولاد مبارکه وقتی بسته شد که فردا بعداز ظهرِ آن شب، آقای نصراللهی زنگ زد و بهم گفت که حواسش هست اگر خودش پیگیری نکند، خودم دنبال این نمی‌روم که حقم را بگیرم!