لوگو ساقی نبی لو
نوشته های شخصی ساقی نبی لو

قبلنا وقتی می‌دیدم بعضی‌ها از این حرف می‌زنند که نمی‌تونن به آدم‌ها اعتماد کنند، نمی‌تونن با کسی صمیمی بشن و اینا، حقیقتش اینه که فکر می‌کردم چقدر می‌تونن بعدِ آسیب‌دیدن خودنگهدار باشند؛ همیشه با خودم فکر می‌کردم من اصلاً این‌جوری نیستم، می‌گفتم «من اصلاً انقدر #قوی نیستم» من هرچقدرم اعتماد کنم و ضربه بخورم، بازم برام تجربه نمی‌شه.

ولی بعدش فهمیدم این نمودِ رفتاری نه تنها نشانِ قدرت نیست؛ بلکه ترسِ محضه!
و اتفاقاً این ترسه که خیلی قدرتمنده، فقط مدلِ بروزش در آدم‌ها متفاوته؛ بعضی‌ها ترس‌هاشون بهشون بزرگیِ ظاهری می‌ده؛ ترسِ بعضی‌ها ولی دقیقاً برعکسه و به‌صورت کاملاً مشهودی در برابر دیگران عزت‌نفسشون رو تحلیل می‌بره. یادمه پارسال به مشاورم گفتم فلانی گفته ترسیدم بهت وابسته شم؛ مگه می‌شه آدم بخاطر ترسش به کسی که دوسش داره نزدیک نشه؟ مگه ترس در مسائلِ این مدلی هم انقدر تعیین‌کننده‌ست؟ {تصورم این بود ترس در برابرِ عاطفه خلع صلاح می‌شه و در روابط انسانی پارامترهای مؤثرتری نقش ایفا می‌کنند} گفت آره واقعاً ترس خیلی قدرت‌منده، خیلی خیلی احساس قدرت‌مندیه؛ آدم‌ها بخاطر ترس خیلی کارها رو انجام نمی‌دن.

بعد فهمیدم مدلِ بعضی ترس‌ها جوریه که از بیرون و از نظر بقیه جذابت می‌کنه! دست‌نیافتنی‌ت می‌کنه و این برای دیگران خواستنیه؛ درحالی‌که بقیه نمی‌دونن تو می‌ترسی. می‌ترسی نزدیک شی. می‌خوای نزدیک شی، انگار هی یه چیزی با قدرت و فشار هُلت می‌ده عقب. بعدِ یه‌مدت انقدر توجه‌ها به سرسختیِ تو جلب می‌شه که خودتم یادت می‌ره می‌ترسی! یادت می‌ره این نیرویی که این فاصله‌ی ایمن رو برات ساخته و با فشار این تعادل رو برقرار می‌کنه سرچشمه‌ش از ترسه؛ {مثل دوتا اتم که یه نیرویی در عین حال که به شدت به سمتِ همدیگه می‌کشوندشون، همزمان فاصله‌ی ایمن رو بینشون برقرار می‌کنه؛ چون می‌دونه وقتی این فاصله از یه حدی نزدیک‌تر شه، این دوتا اتم به‌شدت همدیگه رو دفع می‌کنند.}
و خلاصه خودتم یه چیز دیگه از خودت متصور می‌شی. {این‌که ترسو شدی معنی‌ش این نیست که تنها تو مقصری، بلکه شــاید نیمی از علت، مسئولیتِ کسانی باشه که قدرتِ اعتمادو ازت گرفتند و ترس رو جاش بهت پس دادند و خب تو این اشتباه رو تکرار کردی…}

امروز که داشتم رو کاغذ برا خودم می‌نوشتم و به نقش خودم، نقش دیگران و اشتباهاتمون فکر می‌کردم، با خودم گفتم شاید لازم باشه وارد یه دنیای جدید با آدم‌های جدید بشم. یهویی حسِ عمیقی که بالا روضه‌شو خوندم رو تا مغز استخونم حس کردم! یهویی دیدم بعد اومدنِ این فکر به سرم ترس شدیدی بهم دست داد و به خودم گفتم نه! دیگه نه‌تنها نمی‌خوام به هیچ آدمِ جدیدی نزدیک شم، بلکه انگار دلم می‌خواد دورِ خودم یه دایره با شعاع مشخص بکشم و نه خودم به کسی نزدیک شم تا دافعه‌ش به خارج از مدار پرتم کنه و نه کسی بهم نزدیک شه تا خودم باعث و بانیِ این اتفاق شم، چرا که بسیار مستعدش هستم.
اصلاً به یه جایی می‌رسی که رابطه‌ی عمیق {از هر جنسی- نه فقط عاطفی} برات بی‌معنی می‌شه. دیگه دلت نمی‌خوادش. می‌دونی به عنوان یک انسان برای ادامه‌ی مسیرت، برا اینکه درست تو لاین خودت حرکت کنی و چپ و راست نشی، بهش نیاز داری و اگر خودتو ازش محروم کنی یعنی نیازتو سرکوب کردی ولی با خودت می‌گی کاش دیگه نباشه، کاش این نیازه تو وجودم بمیره. کاش بی‌تفاوت شم. کاش…
و این داستان ادامه دارد.
آنچه در قسمتِ بعد خواهید دید:
فرافکنی- مسئولیت‌نپذیری!

+ شرح عکس: این عکس رو امروز از آسمون گرفتم. میدونم معلوم نیست چیه. میدونم میشد خیلی بهترم گرفته بشه ولی چیزی بود که از امروزِ من، تو گالری گوشیم بود و یادم میاره یه وقتایی چقدر میتونم خودم، حالِ خودم رو خوب کنم 🙂