لوگو ساقی نبی لو
نوشته های شخصی ساقی نبی لو

صفحه نخست

+ این نوشته ممکنه پر از اشکال باشه اما اگر قرار باشه طبق حرفهای خودم عمل کنم، ترجیح میدم بنویسم تا این که این سکوت رو تا انتها ادامه بدم.

یکی از چیزهایی که بیشتر از قبل تو زندگیم روش تاکید دارم اینه که خودی که الان هستم رو قایم نکنم. یهویی الان به ذهنم رسید که توصیه «خودت باش» رو اگر با جمله «خودت رو قایم نکن» جایگزین کنم بهتر باشه.

گاهی ممکنه وقتی میگی خودت باش، یکی بگه خب یعنی چی؟ مگه من الان کی‌ام؟

خودت رو پنهان نکن. اونی که الان هستی رو بپذیر و تصمیم بگیر ادامه مسیر رو با پذیرش همین کسی که هستی ادامه بدی.

اینکه الان چی دوست داری، تا الان چه چیزهایی یاد گرفتی، چه مهارتهایی داری، از چه چیزهایی بدت میاد و… همه رو بپذیر. بگو من {مثلا} ساقی هستم، با این توانمندی ها، با این ویژگی ها و با این علاقه مندیها…

آدمهایی که دچار «کمال طلبی» هستند، همه چی رو عالی میخوان و اگر حس کنند خودِ الانشون نقص داره، تلاش میکنند این خود رو بروز ندن؛

مثلا اگر یه غذایی که از نظر اکثریت مزخرفه و دوسش دارند، هیچ حرفی ازش نمیزنند.

اگر موسیقی‌ای رو دوست دارند که از نظر بقیه چرته، اصلا به روی خودشون نمیارن که گوشش میدن.

اگر فیلمی که از نظر بقیه تحسین شده رو دوست ندارند، هیچ حرفی مبنی بر اینکه دوسش ندارند یا نتونستند عمیقاً بفهمنش، نمیزنند که بقیه به این نقصشون پی نبرند. با خودشون میگن اگر من بگم فیلم x رو دوست نداشتم یا نفهمیدمش، ممکنه بقیه بگن چقدر خنگه، چقدر سطحیه و…

اگر در میان گروهی قرار گرفته باشند که وضعیت مالی خوبی دارند، نشون نمیدن که پولِ کافی برای پرداختن به فعالیت x رو ندارند.

آدما دوست ندارند در طبقه بندی که اطرافیان در حیطه روابطشون انجام میدن، در طبقات خیلی دور ازشون قرار بگیرند. دلشون میخواد مهم باشند، دیده بشند، برای نظراتشون ارزش قائل بشه. برا همین تلاش میکنند نقصهاشون رو بروز ندن که بقیه همچنان دید مثبتی بهشون داشته باشند.

 

ما تقریباً اکثرمون انسانهای معمولی با همین ویژگیها هستیم. با همین خطاها و نقصها.

ولی تصورمون راجع به دیگران این نیست. دیگران رو خیلی مهم و نظرشون رو خیلی حیاتی میدونیم.

اگر تصور فرد 1 از من خراب بشه چی؟ اگر فرد 2 حس کنه من فلان کارو بلد نیستم چی؟ اگر فرد 3 بفهمه من راجع به موضوع x به حد کافی نمیدونم چی؟ اگر فرد 4…

و کل زندگیمون میشه نگرانی بابت اینکه اگر افرادِ مختلف پی به حقیقتی که داریم قایمش میکنیم ببرند، چی میشه؟

غالباً میگیم که نظر بقیه برامون مهم نیست اما در عمل افرادِ کمی هستند که این رو اجرا میکنند.

وقتی کسی تصورِ اشتباهی از من داره و برام اصلا مهم نیست اون فرد چه نقشی تو زندگی من داره، با هر میزان اهمیتی که دیدگاهش داره، همه تلاشم رو میکنم تصورش رو از خودم اصلاح کنم، یعنی نظرش برام مهمه. خودم میدونم هیچ جایگاهی تو زندگی من نداره. نظرش تاثیری رو روند زندگی شخصی، اجتماعی و حرفه ای من نداره اما باز هم تلاش میکنم «خودم رو ثابت کنم».

از درون دلم میخواد همه من رو ایده آل ببینند. کسی پی به نقص های من نبره و گمان میکنم زندگیِ پر از آرامش یعنی این؛ درحالیکه در عمل خلافش رخ میده. من بجای پرداختن به امور مهم زندگیم، مدام در تلاشم تصویر دیگران رو از خودم اصلاح کنم. پس اصلاً با فرضِ پذیرش کامل بودن، کی وقت کنم بشم همون ایده آلی که دوست دارم بقیه فکر کنند هستم؟

 

تا همین چند ماه پیش من در نوشتن برای «متمم» و در وبلاگم، دچار همین کمال طلبی بودم. نمیگم الان نیستم، قضیه اینه که سر همین کمال طلبی دیگه کلا نوشتن برای متمم و وبلاگم رو کنار گذاشتم.

همه ش خودم رو با بقیه بچه های متمم (محمدرضا شعبانعلی + بقیه متممی ها) مقایسه میکردم. همه ش تو ذهنم بود اگر فکر کنند من به اندازه اونا عمیق نیستم چی؟ اگر بدونن سطح مطالعه من خیلی پایین تر ازوناست چی؟ احتمالاً من رو از جمع متممی ها طرد میکنند و دیگه من رو جدی نمیگیرند. نمیدونم افرادِ دیگه ای هم دچار این افکار بودند یا نه.

من از متمم و محمدرضا شعبانعلی چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم و هنوز هم دارم یاد میگیرم. بارها شده وقتی موردی برام سوالی در حیطه کسب و کار یا توسعه فردی پیش اومده، اول از همه در سایت متمم و روزنوشته ها جست و جو کردم و گاهی به منابعی که معرفی کردند مراجعه کردم.

این کمال طلبی و این اهمیتِ نامعقول به تصور دیگران، برای من واقعاً توقف و به عقب برگشتن به همراه داشت. من سکوت کردم. ترسیدم حرف بزنم. احساس منفی به خودم باعث شد از یکی از محیط های یادگیری فاصله گرفتم و خیلی چیزهایی که میتونستم یاد بگیرم رو یاد نگرفتم. احساس گناه و سرزنش و مقایسه با دیگران برای من واقعاً عقبگرد به همراه داشت.

ولی این یعنی «متمم» مشکلی داره؟ نه واقعا. من ابداً این فکر رو نمیکنم. حتی اینجوری فکر میکنم که اینم میتونه یک مسیر طبیعی رشد باشه. تو در محیطی قرار میگیری که دلت میخواد بپذیرنت، دچار مقایسه میشی، این احساس گناه و سرزنش میاد سراغت و خلاصه همه مسیر طی میشه و تهش به این میرسی که درسته طبیعت آدم اینه که از طرد شدن فراریه، دوست داره دیده بشه، تایید بشه و… اما باید ارزشهاتو برای خودت اولویت بندی کنی.

این خیلی خوبه که عمیق باشی، تلاشگر باشی، اهل مطالعه باشی، دنبال علم باشی و خلاصه همه این ویژگیهای مثبت رو داشته باشی اما اینکه بخوایِ خودِ الانت رو با کسانی مقایسه کنی که ممکنه غیرِ متممی بودن، هیچ ویژگی مشترکِ دیگه ای با تو نداشته باشند، منصفانه نیست.

وقتی تصمیم میگیری شروع کنی کلی پارامتر هست که میتونه جایگاه تو رو بسازه.

سرعت مطالعه ت، وقتی که داری، شرایط روحی، سن، رشته و… و سلسله مراتب ارزشها…

یه وقتایی پیش میاد که ما تصور میکنیم برای بودن در یک جمع حتما باید ارزشهای غالب، اولویت ما هم باشه و حاضریم برخلافِ میل باطنیمون، وانمود کنیم که هست.

بنظر من آدم هیچوقت نمیتونه زورکی به یک ارزش پایبند باشه. وقتی از درون نپذیری، پایبندی به اون ارزش هیچوقت برات آرامش بخش نخواهد بود.

ما خودمون رو تغییر میدیم یا بهتر بگم خودِ واقعیمون رو پنهان میکنیم برای اینکه از جمعی یا رابطه ای طرد نشیم.

«طردشدن» برای انسان خیلی حس دردناکیه.

انسان نمیتونه صرفاً به کلام بگه که من ارزش x و y و z و… رو دارم و ترتیبشم اینجوریه.

اینکه بگی من صداقت برام مهمه، آزادی مهمه، سلامت مهمه و…

در حالتِ عادی اینا برای همه مهمه ولی وقتِ انتخابهای دشوار که میرسه، تازه معلوم میشه ارزش واقعیت چیه.

و معمولاً این ها رو در یک حالتِ اغراق شده باید مقایسه کرد تا بفهمی کدومشون اولویت داره.

صداقت برات مهم تره یا رفاه مالی؟

اگر بهت بگن 100 میلیارد تومن بهت میدیم ولی فلان دروغ رو بگو، چیکار میکنی؟

یه وقتی هست که مثلا یکی میگه اگر 10 میلیون بدن نمیگم ولی 100 میلیارد بدن میگم!! یعنی شرافت من 10 میلیون بیشتر میارزه! 100 میلیارد تومن می ارزه!

یه وقتای دیگه م هست که برا خودمون توجیه میکنیم، یه جوری که بتونیم بپذیریم کارمون درست بوده؛ الان خیلی نیاز دارم به این پول. وضعیت مالیم واقعا اسف ناکه. الان اولویت اینه من نمیرم از گرسنگی، حالا بعدا دیگه دروغ نمیگم!

تو متمم بود فکر کنم که مثال جالبی خونده بودم؛ فرض کن مدیر یک شرکتی. میخوای یک آبدارچی استخدام کنی. فقط هم همین دو گزینه رو پیش رو داری و باید یکیشو انتخاب کنی.

فرد 1 آدم بسیار سختکوش و ماهریه ولی خیلی دروغگوئه، حرف میذاره تو دهان بقیه و میبره و میاره…

فرد 2 آدم بسیار تنبل ولی صادقیه و هیچوقت دروغ نمیگه.

کدوم رو استخدام میکنی؟

بقول محمدرضا شعبانعلی، سوالات تعیین اولویت ارزش واقعا رنج داره و اصلا آسون نیست. همه‌ش دلت میخواد فرار کنی از جواب دادن. دلت میخواد اصلا هیچوقت باهاش مواجه نشی.

 

اصلا چی شد وارد این موضوع شدم. اینکه گفتم برای بودن در جمع متممی ها تصور میکردم همه ارزشهام و سلسله مراتبشون باید مشابه اونی باشه که در سیستم متمم شکل گرفته و خب این باعث شد من دور بشم ازشون.

با خودم فکر میکردم اگر بدونند به فرض من لابه لای آهنگهایی که گوش میدم، حتی آهنگ تتلو هم هست، راجع بهم چی فکر میکنند؟ اگر پلی لیستم همه ش شجریان و امثالش نباشه، چی؟

اگر بدونن من سریال x رو دوست دارم و براش وقت میذارم، چه فکری راجع بهم میکنند؟

اگر من چیزی بنویسم که خیلی سطحی و پرت باشه چی؟

اگر دغدغه های من از نظرشون سطحی باشه چی؟

 

حقیقتش اینه که نوع موسیقی که گوش میدیم، محتوای موسیقی و فیلم و… همه مهمه. اینجوری نیست که مهم نباشه. ممکنه ما از اینکه مثلا 10 سال پیش برای فلان سریال وقت میذاشتیم، خودمون رو سرزنش کنیم.

نمیگم خوبه که ما هر سریال مزخرفی رو نگاه کنیم و اصلاً تاثیر منفی نداره و…

ولی واقعاً نیازه ما در لحظه، یک انسان کامل با بهترین و بی نقص ترین انتخابها باشیم؟

آیا چیزی که برای کسی مبتذله، مطلقاً مبتذله؟ آیا ما ابتذال مطلق داریم؟

 

«واقع نگری» و توجه به واقعیتهای موجود بنظر من برخلاف تصورمون، کار چندان آسونی نیست.

من روزی 10 دقیقه مطالعه میکنم، انتظار دارم در سطحِ فردی باشم که روزی 8 ساعت مطالعه منظم داره و اگر نباشم، حس سرزنش و گناه بهم دست میده.

من 25 سالمه، انتظار دارم به اندازه فردی که 50 سالشه تجربه داشته باشم، بفهمم، تشخیص بدم و عمل کنم و اگر اینجوری نباشه، خودم رو سرزنش میکنم.

من در خانواده ای با وضعیت مالی خیلی ضعیف به دنیا اومدم، انتظار دارم الان که مثلا 20 سالمه شبیه کسی زندگی کنم که حمایتِ قویِ مالی داره و اگر اینجوری نباشه احساس بی عرضه بودن بهم دست میده.

 

یکی از چیزهایی که در «تحلیل رفتار متقابل» خیلی روش تاکید میشه، توجه به واقعیتهای موجوده.

من تو ذهنم رویاپردازی میکنم، یک تصور ایده آل از خودم و زندگیم دارم، دلم میخواد اون شکلی باشم ولی هیچکدوم «واقعیت» نداره و متاسفانه جهان طبق واقعیتهای موجود جلو میره!

 

من آدمی هستم با ویژگی های منفی و مثبت. با این مهارت ها و این علاقه مندی ها.

ارزشهای من این فهرست و با این اولویت هستش.

این چیزیه که واقعیت داره و باید طبق این واقعیت زندگی کنم. اگر به هر دلیلی به این رسیدم که این ویژگی منفی باید از بین بره، این ارزش اولویتش باید جابه جا بشه، واقعاً تغییرش بدم و بهش وانمود نکنم.

وانمود نکنم صداقت برام مهم ترین چیزه ولی وقتِ بحران که رسید، زیر پاش بذارم.

وانمود نکنم آزادی برام نسبت به تنها نبودن اولویت داره اما نتونم خودم رو از یک رابطه ناسالم بیرون بکشم.

وانمود نکنم یادگیری مهم تر از پوله اما فضای یادگیری رو قربانی حقوق بیشتر کنم.

با خودم و دیگران صادق باشم. خودِ واقعیم رو پنهان نکنم.

 

پ.ن: عکس «نیمو»، کبوترم، هستش که داستانش رو در این هایلایت گذاشتم. اگر دوست داشتید، ببینید و بخونید 🙂

بیشتر بخوانید: