لوگو ساقی نبی لو
نوشته های شخصی ساقی نبی لو

تا قبل از این چندین بار راجع به زندگی کارمندی و کارآفرینی نوشتم و همچنین درباره این که چرا باید قبل از شروع ارزش‌آفرینی از طریق کارآفرینی، حتماً مدتی رو به کارمندی بگذرونم.

دیروز صبح که داشتم با مدیرم راجع به ادامه همکاریم با شرکت سرمایه گذاری توسعه معادن و فلزات صحبت میکردم، به قولِ معروف (!) دوتا پلن A و B در نظر گرفتیم که در اولی تحت شرایطی بمونم و در دومی برم و قطع همکاری مستقیم کنم.

قرار شد مدیرم با مدیرعامل جدید (دکتر اردشیر سعدمحمدی) صحبت کنه و بعدش تصمیم بگیریم؛ طی چند ساعتِ بعد اتفاقاتی بیرون از اتاقِ روابط عمومی افتاد و صحبتهایی رد و بدل شد که نهایتاً به مدیرم گفتم من تصمیم گرفتم دیگه نیام. گفت خب صبر کن ببینیم از بین این دوتا گزینه کدوم میشه، گفتم که نه! من میخوام پلن A حذف شه و تنها گزینه پیش روم همون گزینه دوم باشه. اصلا نمیخوام دیگه به حضورم در این شرکت فکر کنم. قطعاً اگر اینجا نباشم کارهای بیرونم رو جدی تر دنبال میکنم، هم به لحاظ روحی و هم مادی خیلی خیلی اوضاعم بهتر خواهد بود؛ کما اینکه تجربه همینو ثابت کرده.

چرا انکار؟ حضور در شرکتِ به این بزرگی باعث میشد همه از بیرون یه جورِ بهتری بهت نگاه کنند. تصور کنند که چقدر اوضاع خوبه. چقدر خفنه که آدم تو همچین جای بزرگ و معتبری کار کنه.

ولی حقیقتش برایِ من جورِ دیگه ای بود. اون سالی که وارد این شرکت شدم (یعنی تیر 98) اصلاً هیچ تصوری از صنعتِ معدن نداشتم و نمیدونستم بورس چیه و بنابراین هیچ حس خاصی نسبت به این که کجا دارم کار میکنم نداشتم چون واقعا نمیدونستم چه جای بزرگیه. بعدها که خودم وارد بورس شدم و همچنین با این صنعت خیلی بیشتر آشنا شدم و فهمیدم این شرکت چندتا خونه از پازل اقتصاد بخش معدن و صنایع معدنی کشور رو پر میکنه، تازه فهمیدم چه جای خفنی دارم کار میکنم ولی خب این واسه بعدِ این بود که بدونم فضای داخل چقدر از همین درون ناخوشاینده و بقیه ای که اینجا نیستند اینو نمیدونند و نمیبینند.

چند ماه پیش داشتم با ادمین یکی از کانالهای بورسی تلگرام صحبت میکردم که از سهامدارانِ حقیقی همین شرکت بود، وقتی به بخش کوچیکی از مشکلات اشاره کردم، با خنده گفت برای ما سهامدارا فقط سود شرکت مهمه که الحمدالله مدیرعامل داره خوب کار میکنه، اینکه داخل شرکت چه اتفاقی میفته برای ما مهم نیست که خب چند ماه بعد خودش معترف شد که حق با من بوده و کلی شاکی بود از وضعیت.

روزی که من وارد این شرکت شدم، مدیرعاملش دکتر عصاری بود. بارها از شخصیت سلیم النفس ایشون نوشتم. از اخلاق حرفه ایش. نمیدونم این خوب بود یا بد که همون اول بسم الله سطح انتظارم از یک مدیرعامل خیلی بالا رفت. بعد که ایشون از شرکت رفت، من هنوز همون تصور و انتظار رو داشتم و برا همین برام پذیرش افراد جدید خیلی سخت بود. دکتر عصاری اخلاق براش اولویت داشت. انسانیت در همه رفتاراش موج میزد و دوست و دشمن بهش ارادت داشتند و براش احترام قائل بودند. من خیلی دوسش داشتم و هنوزم دارم. ارتباطم رو هم باهاش حفظ کردم.

آبان 98 یه نمایشگاه تو تبریز برگزار شد (5 ماه بعد حضور من در شرکت) که من خودم شخصاً (و نه از طرف شرکت بلکه با هزینه شخصی خودم برای رفت و آمد و هتل و…) به اون نمایشگاه رفتم و خب بهرحال بخاطر ربطی که به شرکت داشتم در غرفه ش حضور پیدا کردم و علاوه بر گزارش تصویری و مصاحبه ای که گرفتم، تا حدی با مدیرای شرکت هم از نزدیک آشنا شدم. در اون سفر بیشتر با دکتر عصاری آشنا شدم و ارادتم هم به ایشون بیشتر شد.

فکر میکنم حدود دی یا بهمن بود که زمزمه های برداشتن ایشون به گوشم رسید. واقعاً استرس داشتم و نگران بودم. شاید خنده دار باشه ولی تو اون چند ماه خیلی گریه هم کردم! هر روز از تصور اینکه برش دارند دیگه شوق گذشته برای کار نبود… تا اینکه در 19 اردیبهشت سال 99 دکتر عصاری بخاطر فشارهای زیاد استعفا داد.

همون آبان 98 بود که من استارتِ رسمی و جدی کارِ معدن مدیا رو زدم. (از اسفند 97 سایت افتتاح شده بود! ولی فقط در حد بروز رسانی اخبار بود و نه تولید محتوا) کلی مصاحبه با معاون وزیر و مدیرعامل های مختلف و… برای رسانه م گرفتم.

یه گزارش تصویری از حضور هلدینگ در نمایشگاه و یه مصاحبه هم از دکتر عصاری گرفتم.

بعد که برگشتیم تهران، مدیرم چند روز بعدش در جلسه ای که با دکتر عصاری داشت بهش گفت که من با هزینه شخصی خودم به اون نمایشگاه رفته بودم و این گزارش و… از طرف خودم بوده، بدون اینکه شرکت کاری برای من کرده باشه. دکتر عصاری که خیلی متعجب شده بود بهش گفت یه جوری این زحمت من رو جبران کنه.

خب همینجا توقف کنیم.

میخوام برگردم به روزهای اول اومدنم به این شرکت تا برسم به این که شرکت چجوری برام جبران کرد!

چند روز اول تیر بخاطر اینکه مجمع شرکت قرار بود برگزار بشه، برای تهیه فیلم من یک هفته هر روز رفتم تا کارها جمع بشه، درحالیکه قرار شده بود روز کاریم شنبه و دوشنبه باشه. بعد اتمام فیلم، من یه روز سه شنبه رفتم شرکت.

مسئول محترم اداری نگهبان رو 20 ساعت توبیخ کرد که چرا من رو به شرکت راه داده. بعد با مدیرعامل هلدینگ، دکتر عصاری، (که هر ثانیه از وقتش ارزش داره) تماس گرفت و گفت این خانوم در روز غیر کاری به شرکت اومده، مدیرعامل با مدیر من تماس گرفت و پرسید جریان چیه و این تماس چند بار تکرار شد و انقدر تنش زیاد شده بود و صدا بالا رفته بود که من هاج و واج نشسته بودم و نگاه میکردم که چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ یعنی این قضیه انقدر مهم بود که حدود نیم الی یک ساعت از وقت مدیرعامل رو بگیری که چرا کسی که قرار بود دو روز در هفته و به مدت دو ماه بیاد شرکت و آخرش 2.5 میلیون بهش بدند، در یک روز غیر کاری اومده (و قراره برای شرکت کار کنه و چیزی هم قرار نیست اضافه تر بگیره!!)؟ واقعا انقدر مهم بود؟ دقیقاً یادمه من که در فاصله حدود 6-7 متری مدیرم نشسته بودم صدای عصبانی مدیرعامل رو میشنیدم که چقدر از این قضیه آشفته ست که همچین چیز بی ارزشی چرا انقدر بیخ پیدا کرده و چرا روابط عمومی خودش با اداری حل و فصل نمیکنه قضیه رو.

اون روز اولین قطعه از پازل ذهن من سرجاش قرار گرفت.

چند ماه گذشت و کلی مسائل این مدلی تکرار شد تا رسید به وقتی که قرار شد مدیرم زحمتِ من رو برای نمایشگاه تبریز جبران کنه!

بهم گفت به نام معدن مدیا یک فاکتور 3.5 میلیونی تنظیم کنم و به شرکت بدم. من هرچند تهِ دلم راضی نبودم و میترسیدم اتفاقات ناخوشایندی بیفته این کارو کردم. مدیرم تصورش این بود که خب دکتر عصاری خودش خواسته و مدیرعامل در جریانه دیگه…

بعد چند روز دیدم تو کل شرکت پر شده که این خانوم داره این مدلی پول میگیره از شرکت و از موقعیتش داره سوء استفاده میکنه. بعد یه روزی یک نفر از کارمندها (که خب من از صداش شناختم و هنوزم ویسش رو دارم، چون گوشیم ضبط کرده بود) با یک اسم دیگه باهام تماس گرفت که مطمئن شه و چندتا سوال بازجویانه پرسید و خداحافظی کرد.

چند روز بعد یکی از همکاران اومد ازم پرسید راسته میگن تو با مدیرت یه شرکت راه انداختین و دارین اینجا کار میکنین؟؟؟ {من دیگه چیزی نگم راجع به این موضوع…}

بعد یکی دیگه از مدیران شرکت اومد گفت که تو کل شرکت خیلی بد دارن راجع بهتون حرف میزنند، حواستون باشه…

خب اینم از جبران زحمتم. واقعاً خستگیم دراومد.

 

دکتر عصاری رفت، آقای الستی اومد.

حقیقتش اینه که این دوره انقدر مسخره و پوچ گذشت که ترجیح میدم از 19 اردیبهشت 98 مستقیماً بپرم به 19 اردیبهشت 1400 که آقای امیرحسین نادری به عنوان مدیرعامل اومد شرکت ما.

روزهای اول خوب بود. ارتباط روابط عمومی با مدیرعامل خوب بود و همه چیز داشت خوب جلو میرفت.

یه کمی که گذشت سر و کله یه آقایی پیدا شد که میگفتن قبلا مدیر روابط عمومی آقای نادری در شرکت ملی فولاد بوده. قرار بود اول بیاد به عنوان مدیر روابط عمومی که خب نشد و اومد به عنوان مشاور روابط عمومی مدیرعامل.

این وسط یکی رفته بود به مدیرعامل گفته بود که من دارم برا معدن مدیا از شرکت پول میگیرم! من نمیدونم کی رفته بود این حرف رو گفته بود اما امیدوارم خدا به راه راست هدایتش کنه. یه بار با درخواست مدیرعامل اومدن جبران زحمت کنند، برای هفت پشتم بس بود که حالا مجدداً بخوام چیزی از این شرکت بگیرم. بعد این که اینو شنیدم انقدر ناراحت شدم که به همکارم در معدن مدیا گفتم دیگه اخبار شرکت رو تو سایت نگذار. داریم رایگان همه کار میکنیم و تهش اینجوری جوابمون رو میدن.

هم زمان با اومدن مشاور روابط عمومی مدیرعامل، تقریباً کارهای رسانه ای پذیره نویسی شرکت تجلی (اولین شرکت پروژه محور بورس) هم شروع شده بود. ما به شدت درگیر این پروژه بودیم.

مدل کار جدید روابط عمومی اینجوری بود که هر روز آقای مشاور روابط عمومی مدیرعامل با مدیر من تماس میگرفت که گزارش کار بگیره و بعدش با آقای نادری تماس میگرفت و میگفت که این کارها رو «کردیم!». واقعاً حضور پررنگ و موثری داشت و خب دقیقاً کلِ مسائل و مشکلات با ورود ایشون به شرکت شروع شد…

چندین ماه به همین منوال گذشت و پذیره نویسی تموم شد. بعد یهویی خبردار شدیم که یک نیروی جدید به روابط عمومی شرکت اضافه شده!

بعدِ اون، دیگه کارها حولِ محور مثلت آقای مدیرعامل، آقای مشاور و نیروی جدید میگشت و اگر کاری خوب جلو نمیرفت مدیر من مورد سوال قرار میگرفت که چرا فلان کار انجام نشده. (مدل جالبی بود در کل!)

روزای آخر اسفند که تنش زیاد شده بود، همزمان بخش آی‌تی هم که رفته بود زیر نظر واحد اداری و مسئول اداری در واقع مسئول آی تی هم شده بود، دست به دست این مثلث داده بود که چرا سایت شرکت انقدر بده؟ چرا فلان مشکل رو داره؟ چرا نمیدیم یه تیم حرفه ای بیرون درست کنه؟ چرا نوشته هاش این مدلی نمیاد؟ چرا منوش این شکلی نیست و… (یادم رفت بگم که سایت شرکت رو من طراحی کردم)

گفتیم که خب شما چی میخواین؟ بگین، اگه از خودمون برنیومد، بدین بیرون انجام بدن. اولش کلی اصرار که نه، بدیم تیم حرفه ای طراحی کنه و… بعدِ کلی اصرار مدیرم، من شروع کردم به بازطراحی سایت و همچین بالا آوردن سایت انگلیسی شرکت. طی تقریبا 3 روز دوتا سایت رو از صفر بالا آوردم و تحویلشون دادم. بماند که این بین چقدر کارشکنی‌ها کردند، پسوردهایی که نیاز داشتیم رو بهمون نمیدادند و… خلاصه کار سایت تموم شد و دیگه همه شون بی خیال شدند و دیگه هیچ کس هیچ حرفی از سایت نزد!!! نه کسی گفت بده، نه کسی گفت خوبه… خلاصه آتیشش که چند روز بود کل روابط عمومی و آی تی رو گرفته بود، خاموش شد انگار!

دیگه فکر میکنم اوایل اسفند بود که من جدی تصمیم گرفته بودم قراردادم رو با شرکت برای سال جدید تمدید نکنم. این رو به بقیه هم اعلام کرده بودم. بعدِ تنش هایی که سر سایت ایجاد شد به این قطعیت رسیدم اینجا جای من نیست و موندنم تلف کردن عمرمه.

هفته آخر سال بود که خبر رسید قراره مدیرعامل تغییر کنه و آقای نادری رو قراره بردارند. 2-3 روز در سکوت گذشت و منتظر بودیم ببینیم چقدر خبر صحت داره. فکر میکنم سه شنبه بود خبر جدیش رسید و چهارشنبه هم مراسم تودیع و معارفه برگزار شد و دکتر سعدمحمدی به عنوان مدیرعامل جدید هلدینگ منصوب شدند.

گفتند پس حالا دست نگه دار ببینیم اوضاع چی میشه؟ شاید اوضاع بهتر شد.

14 فروردین اومدم شرکت. 15 فروردین… و 16 فروردین، سه شنبه، که دیروز بود.

ساعت حدود 4-5 عصر بود که به مدیرم گفتم من به صورت مکتوب فکرامو کردم و تصمیم گرفتم دیگه نیام. گفت حالا صبر کن تا شنبه من با مدیرعامل صحبت کنم، گفتم که نه. دیگه نمیخوام منتظر بمونم که بقیه (از بیرونِ این اتاق) تصمیم بگیرند. من دیگه نمیام. انقدری برای خودم ارزش قائل هستم که این رفتارها، این منت گذاشتن ها و این برخوردها رو در شأن خودم ندونم. من محتاجِ این کار نیستم، چرا باید اجازه بدم بقیه تصور کنند در حق من لطف میکنند؟

شب که میخواستم یه استاتوس راجع به این قضیه بنویسم، کلی تردید داشتم هنوز. فکر میکردم اگه شنبه نظرم عوض بشه چی؟ عجولانه برخورد نکنم بهتره. بعد از خودم پرسیدم اگر چی بشه نظرت عوض میشه؟ اگر پلن A مورد قبول واقع بشه؟ دیدم که نه، حتی اگر قبول کنند بازم ارزشش رو نداره. پس راه دومی وجود نداره. هیچ احتمالی وجود نداره که موقعیت رو بهتر کنه. با وجود فضای مسمومی که برخی افراد ایجاد کرده بودند و روی ذهنیت بقیه تاثیر گذاشته بود، اولاً که کار در اون فضا رو مناسب خودم نمیدیدم و ثانیاً تیر خلاص برای من وقتی زده شد که دیدم مدیرانِ فعلی شرکت هنوز دارند از این دروغ ها و زیراب زنی ها تاثیر میپذیرند و حرف بعضی افراد رو باور میکنند و این یعنی احتمالاً رشدِ مجدد فضایی که قراره نذاره کار کنی.

من تو این سه سال انقدر دیدم و یاد گرفتم که مطمئنم اگر اینجا نبودم، هیچکدوم رو به این خوبی یاد نمیگرفتم. ممنونم از خوب‌هایی که خوبی رو بهم یاد دادند و ممنونم از کسایی که بدی‌ها رو به صورت عیان و مجسم بهم نشون دادند. بهم نشون دادند که انسان چطور به قعر حقارت سقوط میکنه و چطور برای حفظ موقعیت دست و پا میزنه و دیگران رو پایین میکشه که خودش بالا بره. بهم نشون دادند که سکون و رخوت و عادت به این سبک زندگی، چطوری انسان رو بیچاره میکنه و چقدر باید بترسم که مبادا من هم دچار این وضعیت بشم.

از همه همکارام ممنونم که خیلی چیزها بهم یاد دادند.

کارمند بودن بد نیست. مدلِ ذهنی روزمرگی داشتن و مرگِ یادگیری و رشده که بده. اینکه هر روز راس ساعت بیای و بری و در این بین چیزی بهت افزوده نشده باشه. اونقدری که ظرفیت داری موثر نبوده باشی. انقدری که توانایی داری یاد نگرفته باشی.

اینکه اگر نباشی، جای خالیت به راحتی پر بشه. اینکه کارت انقدر عمومی و غیرخاص باشه که همه بتونن جاتو پر کنند. اینکه تخصصی نداشته باشی. اینکه عزت نفست آروم آروم بمیره و تو نفهمی و ببینی شدی کسی که از صبح تا شب بود و نبودش برا دنیا تفاوتی نداره. اینکه ببینی به راحتی جایگزین میشی. اینکه عادت کنی تو سری بخوری. اینکه در برابر بی اخلاقی ها سکوت کنی. اینکه خودت بی اخلاق بشی… ایناست که بده و خاکِ فضای سازمان (فرقی نمیکنه اینجا یا هرجای دیگه) بسیار حاصل خیزه برا اینکه اینا رو ازت بسازه.

اگر خودت ریشه داشته باشی، اگر ارزشهاتو بدونی، اگر یادگیری برات اولویت باشه، اگر عزت نفست قوی باشه، اگر اخلاق در راس ارزشهات باشه، تو تنها یک کارمند نیستی، بلکه یک کارآفرین درون‌سازمانی خواهی بود. پس تصور نکن کارمند بودن بده. اینکه تو در فضای شغلی و حرفه‌ای مرده باشی و تصور کنی زنده‌ای، این بده.

و در آخر ممنونم از مدیرم که در تمام این سه سال برای من الگوی اخلاق و تخصص بود و همچنان هست. ممنونم ازش که اگر نبود «ومعادن» برای من هیچ ارزشی نداشت و هیچ فرقی با جاهای دیگه نداشت. من تصمیم گرفتم که برم و تنها چیزی که من رو در این تصمیم بارها مردد کرد ناراحتیِ از دست دادنِ این فضایِ یادگیری بود وگرنه هیچ چیز دیگه ای نبود که بخواد برای من حسرت برانگیز باشه. ممنونم ازش که رفتارها و تصمیم های گاهی ناپخته، عجولانه و کودکانه من رو تحمل کرد و به جاش کلی چیز ارزشمند بهم یاد داد.

پایان